«بسم الله» کلمة سماعها یوجب للقلوب شفاءها و للارواح ضیاءها و للاسرار سناها و علاها و بالحق بقاءها، فالاسم اسم لسموه من العدم و الحق حق لعلوه بحق القدم. نام خداوندى که نام او دلها را بستانست و یاد او شمع تابانست. نام خداوندى که مهر او زندگانى دوستانست و یک نفس با او بدو گیتى ارزانست، یک طرفة العین انس با او خوشتر از جانست، یک نظر ازو بصد هزار جان رایگانست.


و لا اصافح انسى بعد فرقتکم


حتى تصافح کف اللامس القمرا

و لا امل مدى الایام ذکرکم


حتى یمل نسیم الروضة السحرا

گمان مبر که مرا جز تو یار خواهد بود


دلم جز از تو کسى را شکار خواهد بود

«تنْزیل الْکتاب من الله الْعزیز الْحکیم» کتاب عزیز من رب عزیز انزل على عبد عزیز بلسان ملک عزیز فى شأن امر عزیز.


ورد الرسول من الحبیب الاول


یعد التلاقى بعد طول تزیل

این قرآن نامه خداوند کریم است، بندگان را یادگار مهر قدیم است، نامه‏اى که مستودع آن در جهان است و مستقر آن در میان جانست، هفت اندام بنده بنامه دوست نیوشان است، نامه دوست نه اکنونیست که آن جاودان است، نامه خبر و خبر مقدمه عیان است. هذا سماعک من القارى فکیف سماعک من البارئ! هذا سماعک فى دار الفناء فکیف سماعک فى دار البقاء! هذا سماعک و انت فى الخطر فکیف سماعک و انت فى النظر؟!


قال النبى (ص): «کان الناس لم یسمعوا القرآن حین سمعوه من فى الرحمن یتلوه علیهم».


امروز در سراى فنامیان بلا و عنا لذت سماع اینست، فردا در سراى بقا در محل رضا بوقت لقا گویى لذت سماع خود چونست؟


غنت سعاد بصوتها فتخارست


الحان داود من الخجل‏

«إنا أنْزلْنا إلیْک الْکتاب بالْحق» اى محمد! ما این قرآن بتو فرو فرستادیم تا گمشدگان را براه نجات خوانى، مهجوران را از زحمت هجران براحت وصال آرى، رنجوران را از ظلمت ادبار بساحت اقبال آرى، مکارم اخلاق باین قرآن تمام کنى، قوانین شرع بوى نظام دهى. اى محمد! هر کجا نور ملت تو نیست همه ظلمت شرک است، هر کجا انس شریعت تو نیست همه زحمت شک است. اى محمد! ما عز دولت تو و شرف رسالت تو تا ابد پیوستیم.


«فاعْبد الله مخْلصا له الدین» اکنون همه ما را باش سر خود با ما پرداخته و از اغیار دل برداشته و از بند خویش و تحکم خویش باز رسته، رسول خدا صلوات الله و سلامه علیه باین خطاب چنان ادب گرفت که جبرئیل آمد و گفت: یا محمد أ تختاران تکون ملکا نبیا او عبدا نبیا آن دوست‏تر دارى که ملکى پیغامبر باشى یا بنده‏اى پیغامبر؟


گفت: خداوندا بندگى خواهم و ملکى نخواهم ملکى ترا مسلم است و بندگى ما را مسلم، مأوى من جز لطف تو نیست و پناه من جز حضرت عزت تو نیست، اگر ملک اختیار کنم با ملک بمانم و آن گه افتخار من بملک من باشد لکن بندگى اختیار کنم تا مملوک تو باشم و افتخار من بملک تو باشد، ازینجا گفت: «انا سید ولد آدم و لا فخر»


منم مهتر فرزند آدم و بدین فخر نیست، فخر ما که هست بدوست نه بغیر او، کسى که فخر کند بچیزى کند که آن بر او بود نه فرود او، در هر دو کون هیچیز بر ما نیست پس ما را به هیچ چیز فخر نیست فخر ما بخالق است زیرا که بر ما کسى نیست جز او، اگر بغیر او فخر کنم بغیر او نگرسته باشم و فرمان «فاعبد الله مخلصا» بگذاشته باشم و بگذاشت فرمان نیست و بغیر او نگرستن شرط نیست لا جرم بغیر او فخر نیست.


فان سمیتنى مولى فمولاى الذى تدرى


و ان فتشت عن قلبى ترى ذکراک فى صدرى‏

«ألا لله الدین الْخالص» سزاى الله عبادت پاک است بى نفاق و طاعت باخلاص بى‏ریا، و گوهر اخلاص که یابند در صدف دل یابند در دریاى سینه، و از اینجاست که حذیفه گوید رضى الله عنه: از ان مهتر کائنات پرسیدم صلوات الله و سلامه علیه که اخلاص چیست؟ گفت: از جبرئیل پرسیدم که اخلاص چیست؟ گفت: از رب العزة پرسیدم که اخلاص چیست؟ گفت: «سر من سرى استودعته قلب من احببت من عبادى»


گفت: گوهرى است که از خزینه اسرار خویش بیرون آوردم و در سویداى دل دوستان خویش ودیعت نهادم. این اخلاص نتیجه دوستى است و اثر بندگى، هر که لباس محبت پوشید و خلعت بندگى بر افکند هر کار که کند از میان دل کند. دوستى حق جل جلاله با آرزوهاى پراکنده در یک دل جمع نشود. فریضه تن نماز و روزه است و فریضه دل دوستى حق. نشان دوستى آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید بر دیده نهى.


و لو بید الحبیب سقیت سما


لکان السم من یده یطیب‏

آن دل که تو سوختى ترا شکر کند


و ان خون که تو ریختى بتو فخر کند

و ان دما اجریته لک شاکر


و ان فوادا رعته لک حامد

زهرى که بیاد تو خورم نوش آید


دیوانه ترا بیند و با هوش آید

«خلقکمْ منْ نفْس واحدة» آسمان و زمین و روز و شب آفرید تا صفت قدرت خود بخلق نماید، بدانند که او قادر بر کمال است و صانع بى‏احتیال است، بر وحدانیت او از صنع او دلیل گیرند. آدم و آدمیان را بیافرید تا ایشان را خزینه اسرار قدم گرداند، و نشانه الطاف کرم‏ «کنت کنزا خفیا فاحببت ان اعرف»


ذات و صفات منزه داشتم عارف میبایست، جلال و جمال بى‏نهایت داشتم محب میبایست، دریاى رحمت و مغفرت بموج آمده مرحوم میبایست. مخلوقات دیگر با محبت کارى نداشتند از انک هرگز در خود همت بلند ندیدند، آن یک تویى که همت بلند دارى. فریشتگان و کارى راست بسامان از ان است که با ایشان حدیث محبت نرفته، و آن کنوز رموز که در نهاد آدمیان تعبیه است در ایشان ننهاده، آن زیر زبرى آدمیان آن تحیر و دهشت ایشان آن قبض و بسط ایشان حزن و سرور ایشان غیبت و حضور ایشان جمع و تفرقت ایشان شربتهاى زهرا میغ ساخته بر دست ایشان تیغ‏ها آهخته بر گردن ایشان، اینهمه با ایشان از انست که شمه‏اى از گل محبت رسیده بمشام ایشان.


عشق تو مرا چنین خراباتى کرد


و رنه بسلامت و بسامان بودم‏

بو یزید بسطامى گوید: وقتى در خمار شراب عشق بودم در خلوت‏ «انا جلیس من ذکرنى»


بستاخى بکردم و از ان بستاخى بار بلا بسى کشیدم و جرعه محنت بسى چشیدم گفتم: الهى! جوى تو روان این تشنگى من تا کى، این چه تشنگى است و جامها مى‏بینم پیاپى!


زین نادره‏تر کرا بود هرگز حال


من تشنه و پیش من روان آب زلال‏

عزیز دو گیتى چند نهان باشى و چند پیدا، دل حیران گشته و جان شیدا، تا کى ازین استتار و تجلى آخر کى بود آن تجلى جاودانى، چند خوانى و چند رانى، بگداختم در آرزوى روزى که در ان روز تو مانى، تا کى افکنى و برگیرى، این چه وعد است بدین درازى و بدین دیرى؟ گفتا بسرم الهام دادند که با یزید خبر ندارى که باین طائفه گوشت بى‏جگر نفروشند و در انجمن دوستى جز لباس بلا نپوشند، بگریز اگر سر بلا ندارى و رنه خونت بریزند. بو یزید گفت: در بستاخى بیفزودم و به بیخودى گفتم: الهى! من گریختم لطف تو در من آویخت، آتش یافت بر نور شناخت کرم تو انگیخت، از باغ وصال نسیم قرب مهر تو انگیخت، باران فردانیت بر گرد بشریت فضل تو ریخت.


اول تو حدیث عشق کردى آغاز


اندر خور خویش کار ما را مى‏ساز

ما کى گنجیم در سرا پرده راز


لافیست بدست ما و منشور نیاز

گفت: آخر بسرم ندا آمد و از آسمان لطف باران بر آمد، درخت امید ببر آمد و اشخاص پیروزى بدر آمد، کى پاى بگل فرو شده دست بیار.


پیر طریقت گفت: نه پیدا که عزت قدم رهى را چه ساخته از انواع کرم، رهى را اول قصدى دهد غیبى تا از جهانش باز برد، پس نورى دهد روشن تا از جهانیانش باز برد، پس کششى دهد قربى، تا از آب و گل باز برد، چون فرد شود آن گه وصال فرد را شاید.


جوینده تو همچو تو فردى باید


آزاد ز هر علت و دردى باید

زان مى‏نرسد بوصل تو هیچ کسى


کاندر خور غمهاى تو مردى باید